پیکایل،شکار لحظه ها

زیبایی های معنوی و مادی را به یکدیگر نشان دهیم.

 

زیبایی های معنوی و مادی را به یکدیگر نشان دهیم.

پیکایل،شکار لحظه ها

سلام،
پیکایل محلی است برای دیدن و شنیدن زیبایی های معنوی و مادی که کمتر به چشم آمدند و شنیده شده اند. پس با ما همراه شوید.
مطالب پیکایلی:
- نادیدنی:شامل شکار لحظه هایی که توسط
دوربین گوشیم(پیکایل)گرفته شده.{تصاویری
که توسـط گوشیم گـرفته شـده با لوگو وبـلاگ
منتشر میشه و بقیه با ذکر منبع.}
- ناشنیدنی:روایـات، حکایـات و مطـالب دینی
کــم گفته شده و کمتر شنیده شده...!
- طرح: شـامـل پوستـرهــای منــاسبـتی بـا
موضوعات روزهستش.
- وبگردی: معرفی وبلاگ و وب سایت های زیبا
-عرفان های نو ظهور: مطالعاتم در مورد مکاتب
نو ظهور و سردسته هاشون.
-...
یا حق/.

آخرین نظرات
نویسندگان
نشان دوستان
پیوندها

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دنیا بهشت کافر است» ثبت شده است

 

بِسْم الِله الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
سلام عرض می کنم خدمت همه دوستان عزیز و تبریک میگم میلاد فرخنده پیامبر مهر و رحمت حضرت محمد مصطفی صل لله علیه و آله و امام صادق (علیه السلام) رو، امیدوارم توفقیق بندگی و اطاعت از من و شما سلب نشه و خداوند مهر و محبت به قرآن و خاندان عصمت و طهارت رو تو دلامون روز افزون بکنه... الهی امین...


یکی روایتی زیبایی جدیداً از امام حسن مجتبی علیه السلام  در بحارالانوار دیدم در باب نحوه و سبک زندگانی امام هستش.گاه انسان امکان داره در اشتباه بیفته و از جمله " دنیا زندان مومن است" برداشت غلطی بکنه و مشکلات خودش رو پای قضا و قدر و تقدیرات الهی بگذاره و بگه مشکلات دنیا و زندانی شدن در زنجیره مشکلات دنیا جزو مقدرات الهی و حتمیات که تلاش برای برون رفت از اون بیهوده استــ...!

اما این امامان معصوم هستند که نحوه صحیح زندگی کردن رو به ما آموخته اند و خدا رو شکر می گم که مارو از دوستداران، محبین و شیعیان امامان نور و رحمت علیهما السلام قرار داده تا در متشابهات و مشکلات گمراه و سرگردان نشیم. حرف رو بیش از این طولانی نمی کنم با هم این داستان رو می خونیم:

 

روزی امام حسن مجتبی علیه السلام پس از شستشو، لباسهای نو و پاکیزه ای پوشید و عطر زد. در کمال عظمت و وقار از منزل خارج شد. به طوری که سیمای جذابش هر بیننده را به خود متوجه می ساخت، در حالی که گروهی از یاران و غلامان آن حضرت در اطرافش بودند. از کوچه های مدینه می گذشت، ناگاه با پیرمرد یهودی که فقر او را از پای در آورده و پوست به استخوانش چسبیده، تابش خورشید چهره اش را سوزانده بود. مشک آبی به دوش داشت و ناتوانی اجازه راه رفتن به اونمی داد، فقر و نیازمندی شربت مرگ را در گامش گوارا نموده بود، حالش هر بیننده را دگرگون می ساخت، حضرت را در آنجلال و جمال که دید گفت:

در ادامه مطلب به خواندن ادامه دهید...