ناشنیدنی: الهی بِمیرُم مادِر
بسم الله الرحمن الرحیم
با صدای انفجار خودم را در هوا معلق دیدم، وقتی به زمین افتادم بی هوش شدم. هنگامی که به هوش امدم حس کردم که قدم کوتاه شده است، نگاهی به سرتاپایم کردم. هر دو پایم قطع شده بود.دوباره بی هوش شدم. وقتی به هوش آمدم خودم را در یکی از بیمارستان های شیراز دیدم. مدتی در آنجا بستری بودم. چند بار به اتاق عمل رفتم و هر بار چند سانتی از باقی مانده پایم را قطع می کردند. تا از پیشروی و عفونت جلوی گیری کنند.
آن زمان حال و هوای شهر رنگ دیگری داشت، همه جا صحبت از جبهه و جنگ بود. در هر کوی و برزن صدای رادیو به گوش می رسید. مساجد پر بود از مردمی که برای پیروزی رزمندگان دعا می کردند. از طرفی مردم دسته دسته، برای ملاقات مجروحین به بیمارستان می رفتند و از انها دلجویی می کردند.
یک روز که تازه از اتاق عمل بیرون آمده بودم و بی حال روی تخت افتاده بودم. عده ای از خواهران برای عیادت وارد اتاق شدند و دور تا دور تختم حلقه زدند. عرق از سر و صورتم می ریخت، لبهایم خشک شده بود. نای حرف زدن نداشتم، دلم می خواست کسی یک قطره آب روی لبهای خشکیده ام می ریخت.
سرگروه خواهرانی که دور تختم حلقه زده بودند، یک خانم مسنی بود؛ کمی جلوتر آمد و مقابلم ایستاد و نگاهی به من انداخت، بعد با یک ژست خبرنگاری با لهجه قشنگ شیرازی گفت:
«پِسرم چی شده؟ چِطور زخمی شدی؟»
اینجا... . در ادامه مطلب به خواندن ادامه دهید...
من که نای حرف زدم نداشتم و به کندی نفس می کشیدم، آرام و آهسته گفتم:«هیچی ننه، رفتم رو مین.» دستش را به طرف صورتم دراز کرد و با دستمالی که در دست داشت عرق پیشانیم رو پاک کرد و گفت:«الهی بِمیرُم مادِر، مگه چشات ندید که رفتی رو مین؟»
با لبهای خشکیده ام لبخندی زدم و گفتم: «نه ننه، چشام ندید!» ملاقات تمام شد. تا مدتی برای هم تختی هایم شده بود یک پایه خنده، می گفتند:
«ننه، مگه چشات ندید که رفتی رو مین؟!»
من هم می خندیدم و می گفتم: «نه ننه، کور بودم. چشام ندید که رفتم رو مین»
منبع: کتاب، یک کوله پشتی خاطره؛
خاطره سردار اسلام محمد رضا شاه منظری جانباز 70%
مطالب مرتبط:
بسیجی ای که فرمانده لشکر از آب در آمد....
این هم به عشق فرمانده لشکر...
من دارم می روم که تو چادرت را در نیاوری...
تا میاد آدم اشک تو چشمش جمع بشه میزنه زیر خنده...:)
راهشان پر رهرو باد