ناشنیدنی (22): صحابه ای که برای حکومت، دکان را داره الاماره خود قرار داد!
برداشت اول؛
صحابه ای از صحابه حضرت محمدرا برای حکومت به شهر مدائن فرستادند، او سوار بر الاغش نحیفش شد و تنها راه شهر مدائن را در پیش گرفت. مردم مدائن که قبلاً اطّلاع پیدا کرده بودند که حاکم جدیدی عازم مدائن شده است، از تمام طبقات به جهت استقبال جلو راه آمدند و انتظار تشرفش را داشتند، مدتی گذشت امّا خبری نشد تا اینکه مردی را از دور دیدند که سوار بر الاغی است و به طرف شهر می آید. مرد نزدیک و نزدیک شد تا به مردم استقبال کننده رسید؛
از او سوال کردند که ای مرد، امیر مدائن را در کجا ملاقات کردی؟ او پرسید امیر مدائن کیست؟ گفتند صحابه ای از صحابه پیغمبراست. صحابه با کمال فروتنی گفت: امیر را نمی شناسم ولی صحابه رسول خدا منم. همه با احترام از اسب ها پیاده شدند و مرکب ها را پیش آوردند. صحابه گفت برای من همین الاغ بهتر است.
این حرف را زد و وارد شهر شد. بزرگان خواستند او را به قصر حکومتی ببرند امّا صحابه خودداری کرد و گفت من امیر نیستم که وارد دار الاماره شوم، سپس صحابه دکانی را از صاحبش اجاره کرد و همان جا را جایگاه خود قرار داد و نشست و بین مردم حکومت و قضاوت می نمود. تشکیلات زندگی او عبارت از پوسته یی بود که بر رویش می نشست و آفتابه ای برای تطهیر داشت، اعصایی نیز به همراه آورده بود که هنگام را رفتن بر آن تکیه می کرد.
در ادامه مطلب به خواندن ادامه دهید...
برداشت دوّم؛
اتفاقاً روزی سیلی عظیم وارد شهر شد. تمام مردم آن سامان، هراسان و آشفته شده و به آه و فغان به واسطه ی از دست دادن مال و فرزند و جان خویش فریادها می کردند. صحابه از جای خود حرکت کرد و پوست تخت را بر شانه خود انداخت و آفتابه را به یک دست و با دست دیگر تکیه بر عصا نمود از مغازه استیجاره اش بیرون آمد و بدون ههیچ بیم و اضطرابی راه نجات را پیش گرفت و در آن حال می گفت: این چنین است که پرهیزگاران و سبکساران و کسانیکه به دنیا علاقه ای ندارند در روز قیامت نجات می یابند.
امام خمینی (ره) فرموده اند: این صحابه دارای حکومت مدائن بود، وقتی سیل آمد، پوستی که زیرش بود برداشت و رفت بالا و گفت: نجی المخففوون؛ من چیزی ندارم که آب ببرد. یک پوستی هست آن هم برداشتم. در حالی که حاکم آنجا بود.
برداشت سوّم؛
روزگار گذشت تا اینکه صحابه رسول مکرم اسلاممریض و بستری شد. مریضی که منتهی به وفات این صحابه جلیل القدر گردید.شخصی بنام سعد به عیادت او رفت و از حالش جویا شد.صحابه به گریه افتاد و سعد پرسید برای چه گریه می کنی؟ صحابه گفت از حرص دنیا و علاقه به آن گریه نمی کنم بلکه گریه من برای این است که رسول اکرمبا من عهدی کرد؛
و آن عهد این بود که ایشان فرمودند: ای صحابه عزیز من باید بهره و توشه ی تو از دنیا در این زندگانی به اندازه سواره ای باشد که بخواهد از محلی به محل دیگر برود. و اینک گریه من از این است که بیمناکم از اندازه تجاوز کرده باشم. سعد گفت با تعجب اطراف اتاق آن صحابه را نگاه کردم و جز آفتابه ای برای طهارت و کاسه ای با یک طشت برای استحمام و غسل، چیز دیگری به چشمم نخورد...
و سعد زیر لب زمزمه می کرد؛ به حق پیامبر مکرم اسلامفرمودند:
سلمان منّا اهل البیت
پانوشت:
لرزیدن تن چه خوش است به درگه رب هرچند به ســرما باشد و یا گزند لب
شاعر: عبــدالمهدی حیــــران