حکایت می کنند وقتی که
حضرت یوسف صدیق علیه السلام را به مصر بردند تا در معرض فروش بگذارند ، پول های زیادی برای خریداری
یوسف علیه السلام حاضر کردند ، ناگاه پیر زنی کلاف ریسمانی برای خرید
حضرت یوسف علیه السلام آورد .
موسسه عترت نورشخصی به آن پیر زن گفت:
ای نادان با این همه مالی که اشراف برای خرید او حاضر کردند ، تو را چه می شود که به این کلاف ریسمان طمع داری ،
یوسف را خریداری کنی... ! پیره زن گفت : می دانم به این مقدار ناقابل
یوسف را به من نمی دهند ، لکن مقصودم این است که وقتی خریداران
یوسف تعدادشان را شماره کردند من هم داخل آنها محسوب شوم .
''گفت
یوسف را چو می فروختند مصریان از
شوق او می سوختند
، زان زن خونی بخون آغشته بود
، ریسمانی چند بر هم آغشته بود
، در میان جمع آمد باخروش
، گفت کی دلال کنعانی فروش
، این زمین بستان و با من بیع کن
، دست در دست منش نه
، بی سخن
خنده آمد مرد را
، گفت ای
سلیم نیست در خور تو این
یتیم، ییره زن گفتا که دانستم
یقین، کین پسر را کس نی فروشد بدین
، لیک اینم بس که دشمن چه
دوست گوید این زن از خریداران اوست.
داستانی از پیامبر مکرم اسلام که مربوط به قضیه فروش یوسف است:روزی
حضرت محمّد (صل الله علیه و آله وسلم) برای اقامه نماز عازم
مسجد بودند، در بین راه با کودکان روبرو گردیدند که سرگرم بازی بودند. آنان با دیدن حضرت ، نزد ایشان آمده و برگرد آن حضرت حلقه زدند و از حضرت خواستند که آنها را...