معرفی کتاب: حجاب و پاکی هم خوب چیزیه
♦ یکشنبه 21 آبان 1368 - تکریت - کمپ ملحق
وفات بی بی دو عالم حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها بود. آن شب تلویزیون نوبت بازداشتگاه ما بود. مثل همیشه، شب شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها از تلویزیون عراق ترانه پخش می شد. بچه ها به حرمت رحلت بانوی بزرگ تلویزیون را خاموش کردند. نگهبانهای کمپ که بیشتر اوقات از پشت پنجره ی بازداشتگاه ما را می پاییدند و تلویزیون تماس می کردند، ناراحت شدند. تلویزیون را برای استفاده اسرا آورده بودند اما در حقیقت متعلق به عراقی ها بود.
{...} ولید که عفت کلام نداشت، به حمید غیوری بچه ی گنبد که تلویزون را خاموش کرده بود، زیاد بدو بیراه گفت. ولید، حمید را کنار پنجره خواند، دستش را از لای میله ها پنجره ی بازداشتگاه داخل آورد و چند سیلی خواباند توی صورت فرهاد{...}
ولید برای اینکه لج مرا در آورده باشد، صدایم زد و گفت:
- ها ناصر استخباراتی، دست بزن!
جوابش را ندادم. حسین مروانی اسیرعرب زبان ایرانی را برای ترجمه ی حرف هایش صدا زد و گفت:
- {امام} خمینی {ره} بهتون گفته این خانم های خوشکل رو نگاه نکنید؟!
دلم نمی خواست با او هم کلام شوم. از جایم بلند شدم، می خواستم به آن قسمت بازداشتگاه بروم، جایی که به ولید دید نداشته باشم، نمی خواستم او را ببینم، ولید فهمید؛ مرا کنار پنجره فرا خواند و گفت:
- چطوره شما نیروهای {امام} خمینی {ره} از رقص و ترانه بدتون می آد، من که از دیدن ایین تصاویر خوشم می آد!
- یکی مثل شما خوشش می آد، ما بدون می آد. اسلام می گه از گناه دوری کنید!
ولید خندید و گفت: حکومت ایران به زور سر خانم ها چادر کرده، من خودم عاشق گوگوش و مهستی شما هستم، چطوری شما از اینا بدتون می آد؟
در ادامه مطلب به خواندن ادامه دهید...
امشب اولین باری بود که ولید درباره مسائل دینی و اعتقادی با من بحث می کرد. برای او جا افتاه بود که حکومت ایران به زور سر خانم ها چادر کرده. ولید بچه ها را تشویق می کرد که رقص ها، ترانه ها و شوهای تلویزیونی عراق را تماشا کنند. شاید یکی از علت هایی که تلویزیون آورده بودند، گمراه کردن و به انحراف کشاندن بچه ها بود. عراق به همین راحتی برای کسی هزینه نمی کرد؛ آنها به نگهبانهای خودشان تلویزیون نداده بودند،{...} فکر کردم به ولید چه بگویم تشبیه خوبی به ذهنم آمد، با این که نمی دانستم چقدر حرفم می تواند در ولید اثر بگذارد، بهش گفتم:
سیدی! می تونم به سوال ازت بپرسم؟
- بپرس!
- اگه شما گرسنه تون باشه، برید یه جایی ببینید دو تا کنسرو ماهی هست، یکی از کنسروها درش بسته است، یکی شون درش بازِ، از کدوم یکی از کنسورها می خورید؟
ولید که اولین باری بود با ملایمت با من حرف می زد، بدون این که منظورم را متوجه شده باشد، گفت:
- خوب معلومه از کنسرو ماهی سر بسته!
منتظر همین جوابش بودم تا حرفم را حالی اش کنم، وقتی ایم جواب را شنیدم، بهش گفتم:
- شما به خاطر این که اون کنسرو ماهی سر بسته، مسموم نیست، ازش می خورید، درسته؟
وقتی سرش را به حالت تایید تکان داد، دادمه دادم:
- شما بخاطر این که اون یکی کنسروِ درش بازه بوده و مسموه از ش نمی خورید، درسته؟
ولید که هنوز هم منظورم را نگرفته بود، گفت:
- این چه ربطی به حرف من داره؟
- خیلی ربط داره، من از این سوال منظوری داشتم.
- منظورت چیه؟
- دختر باحجاب مثل کنسرو ماهی سربسته می مونه که پاک و باخداست، آدم های خوب و با خدا پرورش میده. دختر بی حجاب هم مثل اون کنسرو ماهی سر بازه می مونه که به اسلام پایبند نیست. آدم های فاسد و پلید و خطرناک از دامن اونا پرورش پیدا می کنن.
وقتی ولید داشت به حرف هایم فکر می کرد، ادامه دادم:
- همان طوریکه شما از کنسرو ماهی سر باز و مسموم نمی خورید، باید از بی حجابی و بی عفتی هم دوری کنید. وقتی از کنسرو ماهی سربسته استفاده می کنید، این یعنی این که قلب تون داره بهتون می گه با حجاب و پاکی هم خوب چیزیه؟
دو سالی که ولید نگهبان کمپ بود، اولین باری بود که با دقت به حرف هایم گوش داد و به فکر فرو رفت. فکر می کنم آن شب با این مثال ساده و ابتدایی توانسته بودم ولید را با وجدانش! و حقیقت درونش درگیر کنم، هر چند در برخورد بد او با من تأثیری نداشت.
منبع: کتاب پایی که جاماند ص582 تا 586
یادداشت های روزانه سید ناصر حسینی پور از ندان های مخفی عراق
معرفی کتاب؛ پایی که جا ماند
این کتاب توسط نویسنده اش، آقای سید ناصر حسینی پور به "ولید فرحان" سرنگهبانی اردوگاه 16 تکریت اهداء شده. مردیکه اعمال حاکمانش باعث نفرین ابدی سرزمینش شد. مردی که سال ها سید عزیز رو در همسایگی حرم جدش، شکنجه کرد. او با عبارت " با عشق فراوان این کتاب را به او تقدیم می کنم" یادآور مصائبیست که بر اهل بیت پیامبر خدا صل الله علیه و آله والسلم وارد شد.
با عشق فراوان این کتاب را به او تقدیم می کنم
به خاطر آن همه زیبایی که با اعمالش آفرید.
و از آن چه بر من گذشت،
جز زیبایی نبود.
و ما رأیت اِلا جمیلا!
سید ناصر حسینی پور
دست نوشته رهبر انقلاب بر حاشیه کتاب «پایی که جا ماند»
بسمه تعالی
تاکنون هیچ کتابی نخوانده و هیچ سخنی نشنیدهام که صحنههای اسارت مردان ما در چنگال نامردمان بعثی عراق را، آن چنان که در این کتاب است به تصویر کشیده باشد. این یک روایت استثنایی از حوادث تکان دهندهای است که از سویی صبر و پایداری و عظمت روحی جوانمردان ما را، و از سویی دیگر پستی و خباثت و قساوت نظامیان و گماشتگان صدام را، جزء به جزء و کلمه به کلمه در برابر چشم و دل خواننده میگذارد و او را مبهوت میکند. احساس خواننده از یک سو شگفتی و تحسین و احساس عزت است، و از سویی دیگر: غم و خشم و نفرت.
۱۳۹۱/۶/۲
ترجیح دادم اول مطلب چیزی ننویسم و مطلب رو با خود خاطره آغاز کنم. در روزها و ماه های آینده حتماً مطالب دیگه ای از این کتاب زیبا رو تو وبلاگ خواهم گذاشت اما اونچه بیشتر منو مجذوب خودش کرده، اندیشه های والای سید ناصر عزیز و همرزمان دلاورش هستش که چنان در مقابل فرمانده هان ارشد عراق عزت ایرانی رو به رخ جهانیان کشیدند که فرمانده عراقی خطاب به لشکر تا دندان مسلحش بعد از شکستی مفتضحانانه از لشکر اسلام میگه، اگر ما نیرو های مثل بسیجیان {امام} خمینی {ره} داشتیم، دنیا را فتح می کردیم!
دوست دارم در بین هم چند سطر احساس خودم رو نسبت به این مرد بزرگ؛ سید عزیز، سید ناصر حسینی پور بیان کنم، شخصی که در سن نوجوانی، روح او و استدلال ها او به مانند یک انسان فهیم و دانشمند است، گویا جسم و تن او نیز به اندازه و هیبت ورزشکاران رزمی و پرورش اندام است که توانسته شکنجه های انسان های وحشی و بی احساس بعثی همانند ولید را بدون عقبگرد و سستی در ایمان و اراده تحمل کند.
اون موقع بیش از 14 سال نداشت! براستی فقط قدرت روحی و ایمان است که انسان رو اینچنین مقاوم می کند... . سلام و درود جوانان ایران بر سید عزیز و اینچنین مردان مقاومی که ایستادگی دلیرانه اینها و خون شهیدان همرزمش اکنون مایع عزت، شرف و امنیت کشور ایران است، مقاومتی که چشم ابر قدرت شرق و غرب عالم را ترسانده تا دیگر به چشم طمع به خاک و آب ایران نگاه نکند و حتی اندیشه تنفس از یک وجب هوای ایران را به سر راه ندهند... .
سید عزیز آنروز که تو از دست ولید کابل می خوردی و زیر پوتینش کتک می زدت م.ن به دنیا نیامد بودم، تازه آنروزی که آزاد شدی من 1 سال و چند ماه بیشتر سن نداشتم اما وقتی کتاب پایی که جا ماند را می خواندم دود از سر بلند میشد و چاره ای جز حرص خوردن و دندان قروچه نداشتم، امّا قول می دهم به یاری خدا و ائمه معصومین ادامه دهنده راه و هدف امام ره و شهدای عزیز و شما باشم.