جناب آقای رستمی، برای حرف هایتان چقدر کف زدند!؟
{عکس تزئینی؛ حاج بهزاد پروین قدس عکاس دفاع مقدس}
بســم الله الرحمـن الرحیــم.
بســم الله الرحمـن الرحیــم.
بسم الله الرحمن الرحیم
ای کاش گله ای، شکایتی، حرفی، حدیثی داشتی. وجودم آتش گرفت وقتی چتد روز پیش از اوج گرفتنت در 20:30 دیدم خبرنگار کنارت نشسته و تو حاضر به حرف زدن نشدی... حتی گله از هیچکس نکردی... از آنها که برای وجه ی خود وعده ها می دادند... سکوتت فریادیست بر وجدان های خفته... روحت شاد.
مولای متقییان على علیه السلام می فرمایند:
وَماأعمالُ البِرِّ کُلُّها وَالجِهادُ فى سَبیلِ اللّهِ عِندَ المرِ بِالمَعرُوفِ وَالنَّهىِ عَنِ المُنکَرِ إِلاّ کَنَفثَةٍ فى بَحرٍ لُجِّىٍّ؛
همه کارهاى خوب و جهاد در راه خدا در برابر امر به معروف و نهى از منکر چون قطره اى است در دریاى عمیق.
نهج البلاغه، حکمت 374
بسم الله الرحمن الرحیم
تقریباً یکسال پیشه (دقیقاً 369 روز) پستی با عنوان نام امـــــام علــی علیه السلام در قــــــــرآن + دانلود 3 مناظره گذاشتم که شامل سخنرانی استاد رائفی پور و 3 مناظره جالب در اثبات حقانیت و خلافت بلافصل مولای متقیان علی بود، امشب تصمیم گرفتم 2 آیه دیگه با همین هدف رو براتون بزارم، امیدوارم موجب جلای دلهای پاکتون بشه و بر ایمانتون اضافه کنه هر چند بر کفر غاصبان و کافران خواهد افزود....
آیه مباهله که خیلی معروفه یک عبارتی با عنوان وَأَنفُسَنَا وأَنفُسَکُمْ یعنی خودمان را و شما خودتان را داره که طبق تفاسیر شیعه و سنی نشون می ده که مراد از «شخصی از خودتان» علی ابن ابیطالب هستش که در مباهله با مسیحیان همراه با پیامبر مکرم اسلام و اهل بیت حضور پیدا کرد.
سوره مبارکه آل عمران/ آیه شریفه 61:
فَمَنْ حَآجَّکَ فِیهِ مِن بَعْدِ مَا جَاءکَ مِنَ الْعِلْمِ فَقُلْ تَعَالَوْاْ نَدْعُ أَبْنَاءنَا وَأَبْنَاءکُمْ وَنِسَاءنَا وَنِسَاءکُمْ وَأَنفُسَنَا وأَنفُسَکُمْ ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَل لَّعْنَةُ اللّهِ عَلَى الْکَاذِبِینَ
پس هر کس با تو درباره او (عیساى مسیح علیه السّلام) پس از آنکه تو را علم آمده محاجّه و ستیز کند، بگو: بیایید ما پسرانمان را و شما پسرانتان را و ما زنانمان را و شما زنانتان را و ما خودمان را و شما خودتان را (کسانى را که مانند جان ماست) فرا خوانیم، آن گاه به یکدیگر نفرین کنیم، پس لعنت خدا را بر دروغگویان قرار دهیم.
با توجه به عبارت «شخصی از خودتان»، در آیه شریفه 17 سوره مبارکه هود نیز عبارتی آمده که دقیقاً هم معنی هم این عبارت است بار دیگر حضرت علی را از وجود و نفس پیامبر معرفی می کند.
فَمَن کَانَ عَلَى بَیِّنَةٍ مِّن رَّبِّهِ وَیَتْلُوهُ شَاهِدٌ مِّنْهُ وَمِن قَبْلِهِ کِتَابُ مُوسَى إَمَامًا وَرَحْمَةً أُوْلَـئِکَ یُؤْمِنُونَ بِهِ وَمَن یَکْفُرْ بِهِ مِنَ الأَحْزَابِ فَالنَّارُ مَوْعِدُهُ فَلاَ تَکُ فِی مِرْیَةٍ مِّنْهُ إِنَّهُ الْحَقُّ مِن رَّبِّکَ وَلَـکِنَّ أَکْثَرَ النَّاسِ لاَ یُؤْمِنُونَ (هود/17)
آیا آن کس که (همچون پیامبر اسلام) دلیل روشنى (مثل قرآن) از طرف پروردگارش دارد و بدنبال او شاهدى از اوست، و پیش از او (نیز) کتاب موسى (که) رهبر و رحمت بوده است (بر آمدن او بشارت داده، مانند کسى است که این خصوصیات را نداشته باشد؟)، آنان (کسانى که حقجو هستند) به او ایمان مىآورند، و هر کس از احزاب (و گروههاى مختلف) که به او کافر شود، وعدگاهش آتش است. پس، از آن در تردید مباش (که) قطعاً آن (وحى، کلامِ) حقّى است (که) ازپروردگارت (نازل شده)، اگر چه اکثر مردم ایمان نیاورند.
با این مقدمه برای درک بهتر مطلب از تفیسر نور حجت السلام قرائتی حفظه الله استفاده شده و ابتدا نکات و بدنبال اون پیام های آیه و احادیث مرتبط رو با هم می خونیم:
بسم الله الرحمن الرحیم
" کوچه نقاش ها " داستان زندگی مردی از مردستان سرزمین مان است. سر گذشت سید ابوالفضل کاظمی فرمانده گردان میثم از زبان خودش. او در سال 1335 در تهران به دنیا آمد. دوران جوانی اش مقارن است با سال های مبارزه بر علیه رژیم طاغوت و بعد از آن 8 سال دفاع مقدس. ولی همرزمی شهید چمران و دو سال حضور در خاک کردستان را از خاطره انگیزترین روزهای زندگی اش می داند.[1]
راوی این کتاب، سید ابوالفضل کاظمی متولد کوچه نقاش ها در محله گارد ماشین دودی بین خیابان صفاری و خیابان خراسان است به دلیل علاقه اش به این محله و کوچه نام کتاب را کوچه نقاش ها گذاشته است.در این کتاب راوی دست ما را میگیرد و ما را به شانزده گذر از زندگی اش می برد. کتاب حاصل سه ماه مصاحبه سرکار خانم صبوری با سید عزیز است . کاظمی فرمانده گردان بسیجی لشگر ۲۷ محمد رسول الله (ص) بوده وی در طول جنگ در چندین عملیات به صورت نیروی آزاد شرکت داشته و در عملیات کربلای ۵ و ۸ فرمانده گردان عملیاتی میثم بوده.
صداقت راوی تا انتهای داستان، ادبیات داش مشتی، بیان جنبه های مثبت و منفی، ویراستاری خوب کتاب و ... از ویژگی های مثبت کتاب است. از طرفی آشنایی و رفاقت نزدیک سید بزرگوار با مردان بزرگی همچون آیت الله علی نجفی، شهید رجایی، شهید چمران و بقیه بزرگانی که تصاویرشان در پایین آمده بر جذابیت کتاب افزوده است. در آینده حتماً بخش های جالب و خاطرات خواندنی این کتاب رو برای معرفی و آشنایی بیشتر منشر می کنم.
بعضی از شخصیت های کتاب:
این کتاب به چاپ شانزدهم رسیده است.صرفاً جهت اطلاع: قیمت جلد سخت 199,000 ریالالبته بعضی فروشگاههای اینترنتی این کتاب رو 850,000 ریال می فروشند که شایدتفاوت جلد و کیفیت ورق ها علتش باشه. |
منابع:
[1]فردا نیوز؛مصاحبه با راوی کتاب؛ سید ابوالفضل کاظمی
بسم الله الرحمن الرحیم
شاید مهمترین لحظه زندگی او، که همان سرانجام او را رقم زد فرار او از خانه ای سرهنگی بود که کل خدمتش را باید در خانه او می گذراند. تا زن بی حجاب صاحب خانه را دید فرار را بر قرار ترجیح داد و بعد از آن عبدی شد که نظر کرده مولا بود.
یوسف نبی علیه السلام و ابن سیرین مزد این کارشان را گرفتند و عمری با عنایات حق زندگی کردند و شهید عبد الحسین برونسی نیز همچون آنان در زندگیش کرامات زیادی از خود نشان داد و در مدت زندگیش جز رضای حق را طلب نکرد. روحش شاد.
قبل از عملیات بدر، بارها شهید برونسی ، به مناسبت های مختلف از شهادتش در عملیات قریب الوقوع بدر خبر می دهد. گاهی آن قدر مطمئن حرف می زند که می گوید : اگر من در این عملیات شهید نشدم ، در مسلمانی ام شک کنید! و از آن بالاتر این که به بعضی ها ، از تاریخ ومحل شهادتش نیز خبر می دهد که چند روز بعد ، همان طور هم می شود.
در ظاهر امر، او کارگری بنّا است که در دوران قبل از انقلاب ، رنج وشکنجه بسیاری را در راه اسلام تحمل می کند؛ و در دوران بعد از انقلاب هم که زمینه برای رشد او مهیا می شود ، چنان لیاقتی از خود نشان می دهد که زبانزد همگان می گردد و نامش حتی به محافل خبری استکبار جهانی نیز کشیده می شود ، و سردمداران کفر برای سر او جایزه تعیین می کنند.
اما در باطن امر، موردی که قابل تامل است و می توان به عنوان رمز موفقیت، و در واقع رمز رستگاری او نام برد؛ عبودیت و بندگی بی قید و شرط آن شهید والامقام در مقابل حق و حقیقت .[1]
مقام معظم رهبری در جمع فیلم سازان و کارگردانان سینما و تلویزیون در تاریخ بیست و ششم خرداد هشتاد و پنج در مورد این کتاب می فرمایند:
الان چند سالی است که کتابهایی درباره سرداران و فرماندهان باب شده و مینویسند و بنده هم مشتری این کتابها هستم و میخوانم.بعضی از اینها را من خودم از نزدیک می شناختم و آنچه در باره شان نوشته شده، روایتهای صادقانه و بسیار تکان دهنده است – این هم حالا آدم میتواند کم و بیش تشخیص دهد که کدام مبالغه آمیز است و کدام صادقانه است – آدم میبیندبرخی از این شخصیتهای برجسته، حتی در لباس یک کارگر به میدان جنگ آمده اند؛
این اوستا عبدالحسین برونسی، یک جوان مشهدی بنا، که قبل از انقلاب یک بنا بود و با بنده هم مرتبط بود، شرح حالش را نوشته اند و من توصیه میکنم و واقعا دوست میدارم شماها بخوانید. من میترسم این کتابها اصلا دست شماها نرسد. اسم این کتاب «خاکهای نرم کوشک» است؛ قشنگ هم نوشته شده. ایشان اول جنگ وارد میدان نبرد شده بود و بنده هم هیچ خبری نداشتم.
دانلود نسخه PDF برای کامپیوتر و نسخه Jar برای موبایلبا حجم 5/6 مگابایتصرفاً جهت اطلاع: قیمت 84000 ریالاین کتاب به چاپ صد و بیستم خود با تیراژ کلی 329000 نسخه رسیده است. 2- برای خواندن کتاب پس از باز کردن فایل pdf بر روی آن کلیک راست کرده و گزینۀ Rotate clockwise را انتخاب کنید . |
منبع:
مادر شهید، عکس اول را آورد گفت: «این پسر اولم محسن است!» عکس دوم را گذاشت روی عکس محسن؛ گفت: «این پسر دومم محمد است.» خواست بگوید این پسر سومم... سرش را که بالا آورد، دید شانه های امام (ره) دارد می لرزد... امام خمینی (ره) گربه اش گرفته بود... فوری عکس ها را جمع کرد زیر چادرش و خیلی جدی گفت: چهار تا پسرم رو دادم که اشکتو نبینم...!
مطالب مرتبط
مخوفترین زندانهای صدام به روایت مادر شهید
دسته بندی شهدا و جانبازان
بسم الله الرحمن الرحیم
الَّذِینَ تَتَوَفَّاهُمُ الْمَلآئِکَةُ طَیِّبِینَ یَقُولُونَ سَلامٌ عَلَیْکُمُ ادْخُلُواْ الْجَنَّةَ بِمَا کُنتُمْ تَعْمَلُونَ
همان کسانى که فرشتگان جانشان را در حالى که پاکند مىستانند [و به آنان] مىگویند درود بر شما باد به [پاداش] آنچه انجام مىدادید به بهشت درآیید.
سوره مبارکه نحل/ آیه شریفه 32
أَمْ حَسِبْتُمْ أَن تَدْخُلُواْ الْجَنَّةَ وَلَمَّا یأْتِکُم مَّثَلُ الَّذِینَ خَلَوْاْ مِن قَبْلِکُم مَّسَّتْهُمُ الْبَأْسَاء وَالضَّرَّاء وَزُلْزِلُواْ حَتَّى یقُولَ الرَّسُولُ وَالَّذِینَ آمَنُواْ مَعَهُ مَتَى نَصْرُ اللّهِ أَلا إِنَّ نَصْرَ اللّهِ قَرِیبٌ
می پندارید که به بهشت خواهید رفت؟ و هنوز آنچه بر سر پیشینیانِ شما آمده بر سر شمانیامده؟ به ایشان سختی و رنج رسید و متزلزل شدند تا آنجا که پیامبر و مؤمنانی که با اوبودند گفتند: پس یاریِ خدا کی خواهد رسید؟ بدانید که یاری خدا نزدیک است. سوره مبارکه بقرة/ آیه شریفه 44
مطمئنم اگر شهید می خواست سخنش را ادامه دهد، نقل حدیث کنز می نمود، شرح حدیث اشتیاق خداوند به توابین رو می فرمود و بعد فریاد می زد: خــــداوند دنبال بهانه است تا به ما بها دهد و ما چقدر باید بی توفیق باشیم که نتوانیم خود را لایق بهانه ای کنیم... .
بهشت را به بها دهند نه به بهانه و خــــداوند دنبال بهانه است تا به ما بها دهد و ما چقدر باید بی توفیق باشیم که نتوانیم خود را لایق بهانه ای کنیم... .
عبدالمهدی حیران
لینک های مرتبط:
ماجـرای اعتـراض رضــا کیانیــان به ادکلـن زدن شهیــد بهشتـی!
دنیا زندان مؤمن و بهشت کافر استــ امّا...!
اصلاً فکر نمیکردم گفتن خاطرات در این زمان اهمیت داشته باشد. هنوز حرف خاطرات جنگ و مصاحبهها مطرح نشده بود. واقعیت این است من هم مرتب درگیر عوارض مجروحیتهایم بودم، اما سال 1373 یک شب خواب دیدم آقای خامنهای ورقههایی در دست دارد که میخواند و گریه میکند. من هم در آن اتاق بودم. کسی گفت اینها خاطرات یک جانباز 70 درصد است که 80 ماه در جبههها بوده و باز میگوید که در مورد جنگ کاری نکردهام ...{نور الدین عافی}
آقا سید در یکی از سخنرانی هاش می گفتند وقتی کتاب چاپ شد خیلی ها با من تماس گرفتند و اعتراض کردند و گاه تندی هایی به من شد، تا اینکه با حضرت آقا دیدار کردیم و نظر ایشان در مورد کتاب گرفته شد و ضمیمه کتاب شد. علت اینهمه نا مهربانی ها هم معلوم بود ایشان تابو شکسته بودند و صادقانه از شیطنت های جبهه تا بعضی حرف ها که اغلب زده نمی شدند پرداخته بود.
گاه کارهایی رو نقل می کردند که از یک رزمنده بعید بود و حین مطالعه کتاب، خواننده متعجب میشه. اما کتاب مالامال از صداقت است و با خواننده ارتباط قوی ای برقرار می کند.
بسم الله الرحمن الرحیم
این نیز یکی از زیباترین نقاشیهای صفحهی پُرکار و اعجاز گونهی هشت سال دفاع مقدس است. هم راوی و هم نویسنده حقاً در هنرمندی، سنگ تمام گذاشتهاند. آمیختگی این خاطرات به طنز و شیرینزبانی که از قریحهی ذاتی راوی برخاسته و با هنرمندی و نازکاندیشیِ نویسنده، به خوبی و پختگی در متن جا گرفته است، و نیز صراحت و جرأت راوی در بیان گوشههائی که عادتاً در بیان خاطرهها نگفته میماند، از ویژگیهای برجستهی این کتاب است. تنها نقصی که به نظر رسید نپرداختن به نقش فداکارانهی همسری است که تلخیها و دشواریهای زندگی با رزمندهئی یکدنده و مجروح و شلوغ را به جان خریده و داوطلبانه همراهی دشوار و البته پر اَجر با او را پذیرفته است.
ساعات خوش و با صفائی را در مقاطع پیش از خواب با این کتاب گذراندم والحمدلله
شرمنده می دانم دردناک است؛ اما برای روشن شدن دلمان بد نیست. می گوییم شهدا سر دادند این است این، البته شهدای دیگر و البته حسین فهمیده عزیز، کل تن شان را فدای اعتقاد و کشورشان کردند.
♦ یکشنبه 21 آبان 1368 - تکریت - کمپ ملحق
وفات بی بی دو عالم حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها بود. آن شب تلویزیون نوبت بازداشتگاه ما بود. مثل همیشه، شب شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها از تلویزیون عراق ترانه پخش می شد. بچه ها به حرمت رحلت بانوی بزرگ تلویزیون را خاموش کردند. نگهبانهای کمپ که بیشتر اوقات از پشت پنجره ی بازداشتگاه ما را می پاییدند و تلویزیون تماس می کردند، ناراحت شدند. تلویزیون را برای استفاده اسرا آورده بودند اما در حقیقت متعلق به عراقی ها بود.
{...} ولید که عفت کلام نداشت، به حمید غیوری بچه ی گنبد که تلویزون را خاموش کرده بود، زیاد بدو بیراه گفت. ولید، حمید را کنار پنجره خواند، دستش را از لای میله ها پنجره ی بازداشتگاه داخل آورد و چند سیلی خواباند توی صورت فرهاد{...}
ولید برای اینکه لج مرا در آورده باشد، صدایم زد و گفت:
- ها ناصر استخباراتی، دست بزن!
جوابش را ندادم. حسین مروانی اسیرعرب زبان ایرانی را برای ترجمه ی حرف هایش صدا زد و گفت:
- {امام} خمینی {ره} بهتون گفته این خانم های خوشکل رو نگاه نکنید؟!
دلم نمی خواست با او هم کلام شوم. از جایم بلند شدم، می خواستم به آن قسمت بازداشتگاه بروم، جایی که به ولید دید نداشته باشم، نمی خواستم او را ببینم، ولید فهمید؛ مرا کنار پنجره فرا خواند و گفت:
- چطوره شما نیروهای {امام} خمینی {ره} از رقص و ترانه بدتون می آد، من که از دیدن ایین تصاویر خوشم می آد!
- یکی مثل شما خوشش می آد، ما بدون می آد. اسلام می گه از گناه دوری کنید!
ولید خندید و گفت: حکومت ایران به زور سر خانم ها چادر کرده، من خودم عاشق گوگوش و مهستی شما هستم، چطوری شما از اینا بدتون می آد؟
بسم الله الرحمن الرحیم
بعضی وقتی برای تعریف و شرح بعضی از کلمات، بدلیل وسعت اون کلمه، عبارت ها و جمله ها کم میارن توی توصیفش، مثل اخلاص، بنظرم تعریف تئوریش اصلاً بدرد نمیخوره، به این معنی که با صرف فهمیدن و حفظ کردن معنی اون نمیشه اون رو پیاده سازی کرد، یعنی اینجا با تعریف کلمه نمی تونیم به عمل معنا ببخشیم، بلکه باید با عمل و کار درست به کلمه معنا ببخشیم.
بعبارتی دکتر شهید مصطفی چمران تعریف دقیق کلمه اخلاص است.
شهادت دکتر چمران رو تسلیت عرض می کنم، واسه مناسبت اینروز بهتر دیدم قسمت هایی از کتاب بینش و نیایش شهید رو منتخب کنم تا اگه خوشتون اومد همین کتاب رو همراه 6 کتاب دیگه از آخر همین مطلب دانلود کنید.
اینها را به نیت آن ننوشته ام که کسی بخواند، و بر من رحمت آورد، بلکه نوشته ام که قلب آتشینم را تسکین دهم، و آتشفشان درون م را آرام کنم[...] چه زیباست؛ راز و نیازهای درویشی دل سوخته و نا امید در نیمه شب، فریاد خورشان یک انقلابی از جان گذشته در دهان اژدهای مرگ...
[...] جایی که دیگر انسان مصلحتی ندارد تا حقیقت را برای آن فدا کند، دیگر از کسی واهمه نمی کند تا حق را کتمان نماید … آنجا، حق و عدل، همچون خورشید می تابد [...]خوش دارم که مرا بسوزانند و خاکسترم رابه باد بسپارند تا حتی قبری را از این زمین اشغال نکنم .
خوش دارم هیچ کس را نشناسد، هیچ کس از غم ها و دردهایم آگاهی نداشته باشد، هیچ کس از راز و نیازهای شبانه ام نفهمد، هیچ کس اشک ها ی سوزانم را در نیمه های شب نبیند، هیچ کس به من محبت نکند، هیچ کس به من توجه نکند، جز خدا کسی را نداشته باشم، جز خدا با کسی راز و نیاز نکنم، جز خدا انیسی نداشته با شم، جز خدا به کسی پناه نبرم.[...]
بسم الله الرحمن الرحیم
با صدای انفجار خودم را در هوا معلق دیدم، وقتی به زمین افتادم بی هوش شدم. هنگامی که به هوش امدم حس کردم که قدم کوتاه شده است، نگاهی به سرتاپایم کردم. هر دو پایم قطع شده بود.دوباره بی هوش شدم. وقتی به هوش آمدم خودم را در یکی از بیمارستان های شیراز دیدم. مدتی در آنجا بستری بودم. چند بار به اتاق عمل رفتم و هر بار چند سانتی از باقی مانده پایم را قطع می کردند. تا از پیشروی و عفونت جلوی گیری کنند.
آن زمان حال و هوای شهر رنگ دیگری داشت، همه جا صحبت از جبهه و جنگ بود. در هر کوی و برزن صدای رادیو به گوش می رسید. مساجد پر بود از مردمی که برای پیروزی رزمندگان دعا می کردند. از طرفی مردم دسته دسته، برای ملاقات مجروحین به بیمارستان می رفتند و از انها دلجویی می کردند.
یک روز که تازه از اتاق عمل بیرون آمده بودم و بی حال روی تخت افتاده بودم. عده ای از خواهران برای عیادت وارد اتاق شدند و دور تا دور تختم حلقه زدند. عرق از سر و صورتم می ریخت، لبهایم خشک شده بود. نای حرف زدن نداشتم، دلم می خواست کسی یک قطره آب روی لبهای خشکیده ام می ریخت.
سرگروه خواهرانی که دور تختم حلقه زده بودند، یک خانم مسنی بود؛ کمی جلوتر آمد و مقابلم ایستاد و نگاهی به من انداخت، بعد با یک ژست خبرنگاری با لهجه قشنگ شیرازی گفت:
«پِسرم چی شده؟ چِطور زخمی شدی؟»
{کسی که شهید احمد کاظمی از او بعنوان فرمانده خود یاد می کرد.}
به دستور آقا مهدی، روی کیلومتر شمار ماشین های لشکر، علامتی زده شده بود که برای مشخص کردن سرعت مناسب در حرکت بود. در این علامت ها که هنوز هم روی ماشین هایی که از آن زمان به جا مانده هست، روی کیلومتر شمارها سه رنگ سفید و زرد و قرمز زده شده بود. تا شصت کیلومتر با رنگ سفید، از شصت تا نود با رنگ زرد و از نود به بالا با رنگ قرمز مشخص شده بود. آقا مهدی خیلی روی این قضیه حساس بود.
یک بار که آقا مهدی در جاده منتظر ماشین بود، یکی از ماشین ها که اتفاقاً از ماشین های لشکر عاشورا بود، ایشان را سوار می کند. سرعت ماشین بیش از حد مجاز بوده، آقا مهدی به راننده تذکر می دهد که « فرمانده لشکرتون دستور داده تند نرین، شما چرا اینقدر تند می ری؟» راننده می گوید: «فرمانده لشکر گفته؟» و بعد از جا زدن دنده چهار، سرعت ماشین را بیشتر می کند و می گوید: «این هم به عشق فرمانده لشکر.»
وقتی نزدیک مقر لشکر می شوند، راننده می بند که همه به آقا مهدی احترام می گذارند، از او می پرسد: « تو کی هستی که اینقدر بهت احترام می ذارن؟» آقا مهدی در جواب می گوید: « همونی که به عشقش زدی دنده چهار.» راننده با دستپاچگی نمی دونه چی بگه و چیکار کنه، که آقا مهدی او را نصیحت می کند و از او می خواهد که به دستورات نظامی احترام بگذارد.
راوی: سردار اسلام جناب آقای قهرمان زارع
*کلمه فارِس در عربی به معنی دلاور و نجیب زاده است.
{کسی که شهید احمد کاظمی از او بعنوان فرمانده خود یاد می کرد.}
آقا مهدی مرا بعنوان مسئول تدارکات لشکر انتخاب کرده بود. انباردارمان آمد و به من گفت: «یه بسیجی اینجاست که اندازه ی ده نفر کار میکنه، هیچی نمی خواد، نه مرخصی، نه تشویقی، اگه می شه این نیرو رو بدین به من.» گفتم: «کیه این که تو می گی؟ » گفت: « الان داره گونی خالی می کنه. به جای یکی هم دو تا دوتا گونی میبره تو انبار.» گفتم: «بریم ببینمش.» انباردار گفت: «اونجاست، اونو می گم.»
فاصله کمی زیاد بود و اون هم مشغول کار کردن. جلوتر که رفتبم، هنوز به اونجا نرسیده بودیم که دیدم کسی را که او ازش تعریف و تمجید میکند، آقا مهدیه. همین که من او را دیدم، او هم مرا دید و بلافاصله با اشاره ی چشم و ابرو به من فهامند که چیزی نگویم.
خانم موسوی یکی از پرستاران دوران دفاع مقدس، از میان همه ی تصویر های آن روزها یکی را که از همه ی آن ها در ذهنش پر رنگ تر است، اینچنین روایت می کند:
یادم می آید یک روز که در بیمارستان بودیم، حمله شدیدی صورت گرفته بود. به طوری که از بیمارستان های صحرایی هم مجروحین زیادی را به بیمارستان ما منتقل می کردند. اوضاع مجروحین به شدت وخیم بود.
در بین همه آنها، وضع یکیشان خیلی بدتر از بقیه بود. رگ هایش پاره پاره شده بود و با این که سعی کرده بودند زخم هایش را ببندند، ولی خونریزی شدیدی داشت. مجروحین را یکی یکی به اتاق عمل می بردیم و منتظر می ماندیم تا عمل تمام شود و بعدی را داخل ببریم.وقتی که دکتر اتاق عمل این مجروح را دید، به من گفت که بیاورمش داخل اتاق عمل و برای جراحی آماده اش کنم.
من آن زمان چادر به سر داشتم. دکتر اشاره کرد که چادرم را در بیاورم تا راحت تر بتوانم مجروح را جابه جا کنم. همان موقع که داشتم از کنار او رد می شدم تا بروم توی اتاق و چادرم را دربیاورم، مجروح که چند دقیقه ای بود به هوش آمده بود به سختی گوشه چادرم را گرفت و بریده بریده و سخت
گفت: من دارم می روم که تو چادرت را در نیاوری. ما برای این چادر داریم می رویم... چادرم در مشتش بود که شهید شد. از آن به بعد در بدترین و سخت ترین شرایط هم چادرم را کنار نگذاشتم.
پانوشت: زمانیکه که دشمن به جانمان حمله کرد، شهدا ما را شرمنده کردند...نکند این روزها که دشمن به نانمان حمله کرده، شرمنده شهدا شویم...
ما که همینطوری شرمنده شهدا هستیم و بی پاسخیم، اما وای به حال مسئولین فرهنگی این کشور که باید پاسخگوی اصلی شهدا باشن تو قیامت؟! جالب اینجاست که خیالات شفاعت در سر می پرورانیم!؟